.1یکى از اصحاب حضرت ابوالحسن ، امام هادى صلوات اللّه علیه به نام اسحاق بن ابراهیم حکایت کند :
روزى به محضر مبارک آن حضرت شرفیاب شدم ، شخصى را دیدم که در مجلس حضرت اظهار داشت : مدّتى است که مبتلا به سردرد شدیدى گشته امام علیه السلام فرمود: ظرفى را با مقدارى آب بردار و این آیه شریفه قرآن را بر آن بخوان :
أ وَلَمْ یَرَالَّذینَ کَفَرُوا انَّ السَّمواتِ وَ الاْ رْضَ کانَتا رَتْقاً فَفَتّقْنا هُما وَجَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیٍ حَیُّ أ فَلا یُؤْمِنُونَ.(55)
و سپس آن را بیاشام ، که انشاءاللّه سردردبرطرف خواهد شد.(56)
حضور داشتند، چنین فرمود: اسم اعظم خداوندمتعال ، داراى هفتاد و سه حرف مى باشد که آصف بن برخیا - وصىّ حضرت سلیمان علیهالسلام - یک حرف از مجموع آن ها را مى دانست و زمین برایش کوچک شد، به طورى کهتوانست در کمتر از یک لحظه عرش بلقیس را نزد حضرت سلیمان علیه السلامآورد.
ولیکن نزد ما اهل بیت رسالت هفتاد و دو حرف موجود است و یک حرف آن نزدخداوند متعال محفوظ مى باشد.(57)
.3 هنگامى کهخداوند متعال نوزادى به حضرت ابوالحسن ، امام هادى علیه السلام عطا نمود، عدّه اىاز اصحاب ، خدمت حضرت آمدند تا تهنیت و تبریک گویند.وقتى بر حضرت وارد شدند، اورا شادمان و مسرور نیافتند؛ علّت را جویا شدند؟امام علیه السلام فرمود: بهنوزاد امیدى ندارم ، چون که او عدّه بسیارى را گمراه مى گرداند.پس پیش گوئىحضرت و علّت ناراحتى آن بزرگوار تحقّق یافت و این نوزاد همان جعفر کذّاب شد.(58)
.4 ابوهاشم جعفرى حکایت کند:روزى در محضرشریف امام هادى علیه السلام شرفیاب شدم ، کودکى وارد شد و شاخه گلى را تقدیم آنحضرت کرد.امام علیه السلام آن شاخه گل را گرفت و بوئید و بر چشم خود نهاد وبوسید؛ و سپس آن را به من اهداء نمود و اظهار داشت :هر که شاخه گلى را ببوید وبر چشم خویش بگذارد و ببوسد و سپس صلوات بر محمّد و آلش فرستد، خداوند متعال حسناتبى شمارى را در نامه اعمالش ثبت مى نماید؛ و نیز بسیارى از خطاها و لغزش هایش رامورد عفو قرار مى دهد.(59)
.5 یکى از اهالى کوفه در شهر سامراء خدمت حضرتابوالحسن ، امام علىّ هادى علیه السلام شرفیاب شد و اظهار داشتیاابن رسولاللّه ! من از دوستان و علاقه مندان به شما و اجدادتان مى باشم ، و داراى قرضسنگینى هستم و چون توان پرداخت آن را ندارم به قصد شما آمده ام.
امام هادى علیهالسلام فرمود: همین جا بِایست تا چاره اى بیندیشم .پس از گذشت لحظاتى ، مقدارسى هزار دینار از طرف متوکّل - خلیفه عبّاسى - براى حضرت آوردند.
حضرت سلاماللّه علیه آن پول ها را از ماءمور متوکّل گرفت و بى درنگ و بدون آن که محاسبهنماید، تمامى آن سى هزار دینار را تحویل آن شخص کوفى داد.پس آن مرد کوفى مقدارده هزار دینار از آن ها را برداشت و اظهار نمود: یاابن رسول اللّه ! من بیش از دههزار دینار نیاز ندارم ، چون به همان مقدار بدهکار هستم و براى من همین مقدار کافىاستولى امام علیه السلام از پس گرفتن آن بیست هزار دینار خوددارى و امتناعنمود.لذا آن مرد کوفى تمامى آن هدیه را گرفت و گفت : خداوند بهتر مى داند که چهکسانى را امام و حجّت خود بر انسان ها قرار بدهد، و سپس عازم شهر کوفه شد.(60)
پی نوشت ها:
55- سوره انبیاء: آیه 30.
56- بحارالا نوار: ج 92، ص 51، ح 7.
57- بحارالا نوار: ج 27، ص 26، ح 3.
58- عیون المعجزات : ص 135.
59- کافى : ج 6، ص 525، ح 5، حلیة الا برار: ج 5، ص 37، ح 3.
60- ینابیع المودّة : ج 3، ص 128.